تو خراب نشی
آوریل 28, 2008 در 14:02 توسط احمد عبدالهزاده مهنه
مدتی بود توی یه جریان گناهآلود دستوپا میزدم و چیزی نمونده بود غرق بشم. هروقت هم سیگنالی از جانب خدا میرسید که باید فکری برداشت، یهجوری با توجیه و تفسیر، ماستمالیش میکردم.
دیشب، بعد از کلی کلنجاررفتن با خودم، پام رو از اون جریان بیرون کشیدم؛ اما باز هم نگران پیامدهاش بودم. فکر میکردم با این کار، هرچند درست بود، خیلی چیزا خراب میشه و بههم میریزه.
امروز توی حرم هم میترسیدم فکرم مشغول این قضیه باشه. نگران بودم. ولی:
اولاً آقا اونقدر به بهانههای مختلف مشغولم کرد که بیشتر وقتم رو اصلاً نفهمیدم چهجوری گذروندم. مثلاً بعد از مدتها، یکی از دوستان مشهدی دوران دانشگاه رو دیدم و کلی با هم حرف زدیم.
ثانیاً آخر وقت که ذهنم دوباره مشغول اون نگرانی شد، بهم فهموند که من نگران خرابشدن خودمم، نه چیز دیگه. بغض گلومو گرفت، اشک توی چشام جمع شد و به آقا گفتم: «بذار من خراب شم؛ تو خراب نشی. بذار تا چهرۀ ماه تو رو خراب نکردم، خودم رو بشکنم و خراب بشم… .»