سبکبار
نوامبر 8, 2019 در 13:33 توسط احمد عبدالهزاده مهنه
کوله و کیف و کت در دست، از قطار مشهدتهران پیاده شدم تا سوار مترو شوم. هنوز نمیدانستم که قطار سرنوشت، من را در کدام ایستگاه پیاده خواهد کرد: روزیام در همان مشهد خودمان، سعادتآباد واقعی، مقدر شده یا در سعادتآباد ظاهری تهران؟ پیش از رسیدن، با امامرضا علیهالسلام درددل میکردم که: «اگر تهراننشین شدم یا ساکن هر جای دیگری جز مشهد، توفیق نوکریات را ازم نگیر. هرجایی که هستم، من را نوکر خودت بخواه.»
ابستگاه تئاتر شهر که پیاده شدم، کسی ازم نشانی پرسید. باحوصله، از روی نقشۀ متروی تهران که در گوشیام ذخیره کردهام، مسیر را برایش توضیح دادم. با خودم گفتم: «دیدی؟ این آدم را امامرضا فرستاده؛ وگرنه لابهلای اینهمه تهرانی و راهبلد، چرا صاف باید بیاید از تو نشانی بپرسد؟!» اشک در چشمهام جمع شد. سرمست اضافهخدمت امامرضا بودم و احساس میکردم همین اول سفر، سبکبار شدهام. سبکبار؟! چقدر بارم سبک شده! صبر کن ببینم: کیفم کو؟! لپتاپم؟! همۀ نوشتههام؟!
قطار هنوز حرکت نکرده بود. دواندوان در خلاف جهتش به راه افتادم؛ ولی نمیدانستم از کدام واگن پیاده شدهام. کنار در یکی از واگنها، مسافری را دیدم که کیفم را نگه داشته تا صاحب کیف پیدا شود. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که قطار مهماننواز صبر کرده تا مسافری به گمشدهاش برسد.
داشتم بهسمت خروجی میرفتم که نگاه یکی از شاهدان عینی بهم افتاد. پیرمرد سری بهتأسف تکان داد و با آن لهجۀ غلیظ تهرانیاش گفت: «معلومه حواست حسابی پرته ها!» لبخندی زدم. راست میگفت. امامرضا حواسم را حسابی پرت کرده بود!
برچسبها:اضافهخدمت, تئاتر شهر, تهران, حرم امامرضا علیهالسلام, خادم افتخاری, خادم امامرضا علیهالسلام, خاطرات خدمت, خدمت افتخاری, سعادتآباد, قطار, کبوتر حرم, کشیک, کوله, کولهپشتی, کیف, لپتاپ, مترو, مشهد, واگن