کفترک مریضاحوال آمد نشست پای نردههای دارالحجۀ طوسی. رنجوری و بیحرکتیاش فرصتی به دست من و همپاسهام داد تا تکتک کنارش عکس بگیریم. خانمی از راه رسید و برایش دان ریخت. ـ اینجا نریزید لطفاً. ـ جمعشون کنم؟ ـ حالا…… بیشتر »
سلامهای پایانخدمت را در صحن انقلاب دادم و راهیِ بست بالاخیابان شدم. در آن ازدحام ایام نوروز، ناگهان حواسم چسبید به گفتوگوی پسرک ششهفتساله با پدرش: – بابا! از اینها برای عمه ببریم شفا پیدا کنه. – مگه عمه چهشه…… بیشتر »
کنارۀ بست بالا، پسربچۀ پنجششساله داشت نق میزد. با شکلات سراغش رفتم تا آرامش کنم. مادرش در دهانم گذاشت: «بچهها باید فقط پیش مادرشان باشند. نه عمو؟» من هم تأیید و تأکید کردم. ولی مادربزرگ بچه گویا به این اندازه…… بیشتر »
پاسبخش از اول بست شیخ طوسی میآمد و با مسئولِ پشت بیسیم چانه میزد. جلوی کتابخانه که بهم رسید، نگاهش مثل همیشه نبود. با شک نگاهم میکرد. لابد مشکوک میزدم! خوب که در چهرهام دقیق شد، با خیال راحت اعلام…… بیشتر »
پیرزن عراقی را در بست شیخ طوسی دیدم. گم شده بود و هیچ نشانی هم نداشت. نه اسم خیابان را میدانست، نه نامونشان هتل یادش بود و نه اسم صحنی به خاطرش میآمد. فقط میگفت جایی که وارد شده، آبخوری…… بیشتر »
خادمبودن همهاش هم گلوبلبل نیست ها! گاهی توفیق اجباری هم دامنگیرت میشود! ******** دیشب که از کشیک دهۀکرامتی برگشتم و رفتم سراغ تلگرام، با پیامی ناشناس روبهرو شدم. نوشته بود که خادم فلان گروه تلگرامی است و ختم صلوات و…… بیشتر »
صبح که زدم بیرون تا به خدمت هشتگیِ حرم امامرضا علیهالسلام برسم، مه غلیظی بر شهر سایه انداخته بود. از خیابان شیرازی وارد بست شیخ طوسی شدم و همان اول بست، دو همکشیکم را دیدم. لابهلای سلاموعلیک صبحگاهی، بهشان گفتم:…… بیشتر »
شکلاتها هم خوشبخت میشوند اگر سرنوشتشان به حرم امامرضا(ع) گره بخورد. داشتم میرفتم حرم که سر راه، پسرعمه را دیدم. همان اول احوالپرسی، شکلاتی از جیبش درآورد و تعارف کرد. گرفتم و در جیبم گذاشتم، لابهلای «شکلاتهای حرمی». بعد، مُشتی…… بیشتر »