پای پلهبرقی بست پایینخیابان، صحبتم با دو آقای جوان تهرانی گل انداخت. دستبهکیف شدم تا علاوه بر هدیۀ خوردنی (شکلات)، هدیۀ بردنی هم بهشان بدهم: پَری از کبوتران حرم. – من خاطراتم را از روزهای خدمت در حرم مینویسم. –…… بیشتر »
شکلاتهای متبرک را به دستشان دادم و آرزو کردم سپیدبخت شوند. عروسخانم و شاهداماد همراه خانوادههاشان از پلهبرقی صحن امامحسن مجتبی علیهالسلام پایین رفتند. وسط راه، یکی از اهل عروسی صدا زد: «برای اینکه بیکار نباشیم، بهافتخار عروس و داماد…… بیشتر »
کنارۀ بست بالا، پسربچۀ پنجششساله داشت نق میزد. با شکلات سراغش رفتم تا آرامش کنم. مادرش در دهانم گذاشت: «بچهها باید فقط پیش مادرشان باشند. نه عمو؟» من هم تأیید و تأکید کردم. ولی مادربزرگ بچه گویا به این اندازه…… بیشتر »
داشتم با همکشیک سابقم که حالا دربان شده، حالواحوال میکردم. مادری سالدار و شکستهحال ازم تبرکی خواست. شکلاتی تقدیمش کردم. تشکر کرد و زارید: «دعا کنید جهیزیۀ دخترم جور شود.» دعاش کردیم و بهش امید دادیم. دربان عزیز از چندوچون…… بیشتر »
دخترک چهارپنجساله داشت دست در دست پدر، از بابالکاظم(ع) وارد حرم میشد. شکلاتی پیشکشش کردم. دستش را از دست پدر کشید و شکلات را گرفت. نگاهم بیهوا افتاد به دست دیگرش که فقط تا مچ قد کشیده بود!ا امامرضاجان! شما…… بیشتر »
بعد از پاس، با همکشیکم رفتیم بازار تا برای پاس بعد، شکلات جیبهایم را شارژ کنم. مشکلپسندانه از یک مغازه بیرون آمدم و شروع کردم به وررفتن با شکلاتهای مغازۀ بعدی. دوستم پرسید: «چهجور شکلاتی میخواهی؟» گفتم: «برند خاصی مدنظرم…… بیشتر »
در گرمای ظهر تابستان، پای ایوان نقارهخانه به خدمت ایستاده بودم. خانمی از اهالی استهبان فارس سراغم آمد و با اصرار، تقاضای غذای حضرت کرد. بهش قول دادم که غذای آن روزم را تقدیمش کنم. دو ساعت بعد، دوباره به…… بیشتر »
مهدی جهاندار، شاعر اصفهانی، در غزلترانهای رضوی بهطنز گفته بود: یا امامرضا! به خادمت بگو چرا فقط شکلاتاشُ به بچههای کاروون میده؟! بهش پیام دادم که ما به آدمبزرگها هم شکلات میدهیم! چند خاطرۀ خادمانۀ شکلاتی هم برایش فرستادم و…… بیشتر »
پزشک آزمایشگاه، پسرخالۀ مامان، شب قبل سفارشم را کرده بود. کارمند آزمایشگاه داشت از نامونشانم میپرسید: ـ اسم کوچیکتون؟ ـ احمد. ـ سن؟ ـ چهلودو. (یادم آمد که روز تولدم است.) همین امروز وارد چهلوسه شدم. ـ ئِه! تولدتون مبارک!…… بیشتر »
خدایا! با ما بر اساس فضل سهلگیرت رفتار کن، نه عدل سختگیرت! ******** روبهروی ورودیِ صحن کوثر داشتم شکلاتها را در جیبم جاسازی میکردم. فروشندۀ دکۀ نانرضوی چند شکلات دیگر هم به دستم داد: «بفرمایید. این هم برای تخفیفش.» کلی…… بیشتر »