دیشب، شب میلاد امامرضا علیهالسلام، ته جیبم هیچ پولی نداشتم برای خریدن شکلات. هیچ بهمعنای واقعی کلمه. تنها دارایی مالیام منکارتی بود با دوهزار تومان اعتبار. خودپرداز هم محرمانه و محترمانه خبر داد که یارانهای برای یاریام نرسیده. توی اتوبوس…… بیشتر »
ممنوع است؛ ولی نشستم روی آن صندلی سنگی در ایوان شرقی صحن جامع. پاهام دیگر قوت نداشت. هنوز نفسی چاق نکرده بودم که پدری با دختر چندساله و کودکی به بغل آمدند و نزدیکم ایستادند. وای! حال نداشتم پا شوم…… بیشتر »
مثل همیشه دیر رسیده بودم؛ ولی شب میلاد اباعبدالله علیهالسلام که نمیشد بیشکلات به حرم پاگذاشت. یکراست رفتم سراغ همان شکلاتفروشی و همان شکلاتهای همیشگی خودم و غرزنان به فروشنده پیشنهاد کردم: ـ من جای شما بودم، دوشنبۀ هر هفته،…… بیشتر »
شکلاتها هم خوشبخت میشوند اگر سرنوشتشان به حرم امامرضا(ع) گره بخورد. داشتم میرفتم حرم که سر راه، پسرعمه را دیدم. همان اول احوالپرسی، شکلاتی از جیبش درآورد و تعارف کرد. گرفتم و در جیبم گذاشتم، لابهلای «شکلاتهای حرمی». بعد، مُشتی…… بیشتر »
«از امامرضا بخواه که من را بازهم به زیارتش بطلبد.» این آخرین جملۀ صدیقه جمیله فرقان، تازهمسلمان آمریکایی مقیم ایران بود در اولین مصاحبهای که با او کردم. یک سال بعد، دست روزگار ما را در قم به هم رساند:…… بیشتر »
دخترکوچولو داشت با کفشهای سوتکدارش از صحن هدایت میگذشت. دست چپش در دست مادر بود و در دست راست، مُهر نسبتاً بزرگی را گرفته بود تا شاید در حرم به سبک کودکانۀ خودش نماز بخواند. با شکلات به طرفش رفتم……. بیشتر »
با لبخند و شکلات بهطرف زوج جوانی رفتم که عاشقانه لب حوض غربی صحن جامع رضوی نشسته بودند. داماد دست چپ را دور گردن تازهعروسش انداخته بود. باید بهشان تذکر شکلاتی میدادم! شکلات را که تعارف کردم، داماد دست راستش را…… بیشتر »
پسرکوچولو با خواهر و مادرش داشتند از محدودۀ قطعۀ ۱۰، دور آبنمای غربی صحن جامع رضوی، میگذشتند که نوازش چوبپر و طعم شکلات متبرک را تقدیم او و خواهرش کردم. مادر به پسرکوچولو گفت: «به حاجآقا گفتی خسته نباشید؟» پسربچه رو…… بیشتر »
حسرت اینکه کاش میشد بشکنم، کامم را حسابی تلخ کرده بود. دنبال فرصتی بودم تا بتوانم در اولین لحظات سال ۱۳۹۳ مهربانیام را به زائران بهاری هدیه دهم. با پایان مراسم ویژۀ تحویل سال نو، موج زائران بهسوی خروجیها سرازیر…… بیشتر »
پسرکوچولو دست در دست پدرش، داشت در آن شب سرد زمستانی از بابالجواد(ع) وارد حرم میشد. شاید قدش به یکپنجم قد پدرش هم نمیرسید؛ ولی تا شکلات را از دستم گرفت، پیروزمندانه و پرغرور به بابا گفت: «دیدی آقاهه بهم…… بیشتر »