کفترک مریضاحوال آمد نشست پای نردههای دارالحجۀ طوسی. رنجوری و بیحرکتیاش فرصتی به دست من و همپاسهام داد تا تکتک کنارش عکس بگیریم. خانمی از راه رسید و برایش دان ریخت. ـ اینجا نریزید لطفاً. ـ جمعشون کنم؟ ـ حالا…… بیشتر »
سلامهای پایانخدمت را در صحن انقلاب دادم و راهیِ بست بالاخیابان شدم. در آن ازدحام ایام نوروز، ناگهان حواسم چسبید به گفتوگوی پسرک ششهفتساله با پدرش: – بابا! از اینها برای عمه ببریم شفا پیدا کنه. – مگه عمه چهشه…… بیشتر »
کنارۀ بست بالا، پسربچۀ پنجششساله داشت نق میزد. با شکلات سراغش رفتم تا آرامش کنم. مادرش در دهانم گذاشت: «بچهها باید فقط پیش مادرشان باشند. نه عمو؟» من هم تأیید و تأکید کردم. ولی مادربزرگ بچه گویا به این اندازه…… بیشتر »