در گروه مجازی کشیک خبر دادند که زاینپس باید زائران خارجی را برای دریافت دعوتنامۀ مهمانسرای حضرت، به دو دسته تقسیم کنیم: زائران عربزبان و آذریزبان ساعت شش تا هفت صبح به رواق دارالرحمه بروند و زائران اردوزبان، ساعت هشت…… بیشتر »
سلامهای پایانخدمت را در صحن انقلاب دادم و راهیِ بست بالاخیابان شدم. در آن ازدحام ایام نوروز، ناگهان حواسم چسبید به گفتوگوی پسرک ششهفتساله با پدرش: – بابا! از اینها برای عمه ببریم شفا پیدا کنه. – مگه عمه چهشه…… بیشتر »
شکلاتهای متبرک را به دستشان دادم و آرزو کردم سپیدبخت شوند. عروسخانم و شاهداماد همراه خانوادههاشان از پلهبرقی صحن امامحسن مجتبی علیهالسلام پایین رفتند. وسط راه، یکی از اهل عروسی صدا زد: «برای اینکه بیکار نباشیم، بهافتخار عروس و داماد…… بیشتر »
داوریمان در جایزۀ فارسینما (زبان فارسی در سینما) در چهلمین جشنوارۀ فیلم فجر داشت به آخر میرسید که سرفه و آبریزش بینی شروع شد. سویۀ امیکرون فراگیر شده بود و نمیشد باش شوخی کرد. در خانۀ جشنواره هم بساط واکسن…… بیشتر »
دقیقۀ نود قطعی شد که جایزۀ فارسینما (زبان فارسی در سینما) در چهلمین جشنوارۀ فیلم فجر جای گرفته. باید خودم را در کمتر از یک روز برای داوری به تهران میرساندم. نیمهشب راهیِ حرم شدم تا پس از زیارت، به…… بیشتر »
الحق که قورمهسبزی نماد آشپزی ایرانی است. از مهمانسرای حضرت بیرون آمدم. خانم زائر عراقی غذایش را از مهمانسرا گرفته بود. به من که رسید، چیزی گفت شبیه «مِرِقسبزی»! اول فکر کردم میگوید مرغ با سبزی. بعد دستم آمد که…… بیشتر »
کنارۀ بست بالا، پسربچۀ پنجششساله داشت نق میزد. با شکلات سراغش رفتم تا آرامش کنم. مادرش در دهانم گذاشت: «بچهها باید فقط پیش مادرشان باشند. نه عمو؟» من هم تأیید و تأکید کردم. ولی مادربزرگ بچه گویا به این اندازه…… بیشتر »
کشیک فوقالعادۀ اول ربیع به پایان رسید. داشتم میرفتم سمت مهمانسرا که دیدم جایی در بست پایین ازدحام شده. جلو رفتم تا ببینم چه خبر است و اگر لازم شد، به همکاران دست یاری برسانم. فکر میکنید با چه صحنهای…… بیشتر »
داشتم با همکشیک سابقم که حالا دربان شده، حالواحوال میکردم. مادری سالدار و شکستهحال ازم تبرکی خواست. شکلاتی تقدیمش کردم. تشکر کرد و زارید: «دعا کنید جهیزیۀ دخترم جور شود.» دعاش کردیم و بهش امید دادیم. دربان عزیز از چندوچون…… بیشتر »
چند هفته بود که در لحظههای خدمت و زیارت، یک قطره اشک هم بر گونهام نازل نمیشد. خشکسالیِ چشم لابد از خشکحالی دل آب میخورد. جلوی دفتر نعیم رضوان به خدمت ایستاده بودم و دلشورۀ همین قحطیِ اشک را داشتم……. بیشتر »