دیوار رواق دارالولایه، روبهروی پنجرهای که به ضریح چشم باز میکند و در دو طرف پیشانیاش نوشته «فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی / که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز»، تکیهگاهم شده بود برای آخرین زیارتنامۀ خادمانهای که…… بیشتر »
همۀ حرفوحدیثها زیر سر پیامک پدیدۀ شاندیز بود که سراغ خیلیها، ازجمله خودم آمده بود: شما را بهخدا بهسمت مرکز خرید نوبنیادمان هجوم نیاورید که ظرفیت تکمیل است و جادۀ شاندیز مسدود شده. نقدوبررسی پرحرارت این پیامک، چند نفری از…… بیشتر »
اگر همۀ عکسهای قدیمی را سیاهوسفید میگوییم، عکسهای قدیمی یادگاری از زیارت امامرضا علیهالسلام را باید گفت «بیرنگ». مثل خود زیارتهای قدیمی: بیرنگ و بیریا و ساده. ***** اصرار کردم که این کار را به یکی از خواهران خادم بسپارید……. بیشتر »
پسرکوچولو دست در دست پدرش، داشت در آن شب سرد زمستانی از بابالجواد(ع) وارد حرم میشد. شاید قدش به یکپنجم قد پدرش هم نمیرسید؛ ولی تا شکلات را از دستم گرفت، پیروزمندانه و پرغرور به بابا گفت: «دیدی آقاهه بهم…… بیشتر »
پیرمردی که قدش در حد رکوع خم بود، بیاعتنا به آنهمه تدابیر سفتوسخت «ورودممنوع»، ساکت و آرام از کنارم گذشت و بهطرف رواق امامخمینی(ره) پیش رفت. به عقب نگاه کردم تا ببینم همکاران چه واکنشی به ورود او نشان میدهند……. بیشتر »
اینجا حرم امامرضا علیهالسلام، بست شیخ طوسی، همزمان با نماز مغرب. پشت به صحن انقلاب، به نردهای تکیه دادهام که سر راه زائران آقا قرار گرفته است تا نماز جماعت صحن تمام شود و شوروشوق زیارت شُرّه کند بهسمت سقاخانه…… بیشتر »
از سر کوچه تا ایستگاه اتوبوس واحد را پیاده میرفتم تا به کشیک فوقالعادۀ شب نوزدهم ماه رمضان برسم. چند جوان موتورسوار، لابد با دیدن لباس خدمت، حسرت افطاریخوردن در حرم امامرضا علیهالسلام را از دلشان بیرون ریختند: «افطاری حرم…… بیشتر »
– آقا! من مشکل بینایی دارم. چطور میتونم برم خدمت حضرت؟ از گوشۀ جنوبشرقی صحن غدیر، صحن جمهوری را نشانش دادم و نشانی را دقیق گفتم. وقتیکه رفت، با خودم فکر کردم که رسیدن به خدمت حضرت، چشم سر نمیخواهد……. بیشتر »
ـ جیبهایم را پُرتر کنم. امشب این شکلاتها بیشتر مشتری دارد. شب جمعه، ماه رجب، آنهم شب عید مبعث! سنگینی جیبهای پر از شکلات، آنهم بعد از پایان خدمت هفتگی در حرم امامرضاعلیهالسلام، کمرم را بیشتر خم میکرد زیر بار…… بیشتر »
دخترکوچولوی ایستاده در ورودی بابالرضا(ع)، برخلاف انتظار، چشمهایش را گرد کرده و با نگرانی به چشمانم زُل زده بود و شکلات را از دستم نمیگرفت. نه لباس فرم خدمتم اعتمادش را جلب میکرد، نه چوبپرم چشمش را گرفته بود و…… بیشتر »