خطاپوش
مارس 9, 2017 در 00:19 توسط احمد عبدالهزاده مهنه

هرازگاه، باید بفرستندت جلوی مهمانسرای حضرت تا بفهمی که به نوکریِ چه آقایی مفتخرت کردهاند. تا بفهمی که چقدر دوری از شأن نوکری امامرضا علیهالسلام!
بعد از باغ رضوان، سختترین خدمتگاه برایم جلوی مهمانسراست؛ جایی که وظیفۀ اصلیام میشود ناامیدکردن زائرانی که به امید ذرهای غذای متبرک، التماسها میکنند. همیشه جلوی مهمانسرا سؤالهای بسیاری به ذهنم هجوم میآورد و خستگی زائرپرانی را برایم دوچندان میکند: چرا مهمانسرا باید داخل حرم باشد؟چرا روزانه غذای بیشتری برای زائران تهیه نمیکنند؟ چرا سازوکار مناسبتری نمیچینند تا بهرهمندی زائران از غذای حضرت سامان بیشتری بگیرد؟(۱) چرا بعضی زائران اینقدر اصرار میکنند؟ چرا بعضی اینقدر بد اصرار میکنند؟ چرا حرف هایمان را باور نمیکنند؟ چرا بهمان اعتماد نمیکنند؟ چند نفر از اینها واقعاً بهدنبال تبرکاند؟ چند نفرشان واقعاً مریضاند یا مریض دارند؟ چند نفرشان واقعاً نیازمند و گرسنهاند؟ چرا گرسنهاند؟ چرا اینقدر گرسنه داریم؟ اگر من جای این زائران بودم، چه حسی به غذای حضرت داشتم؟ چه رفتاری در برابر مهمانسرای حضرت از خودم بروز میدادم؟ و… .
امروز، علاوه بر این سؤالها، صحنههایی هم بر قاب چشمم آوار شد که بیشتر ناراحتم کرد: خانمهایی که بهظاهر دنبال اندکی تبرکی بودند، اما غذای ملت را از دستشان میقاپیدند و زیر چادرشان میکردند و دوباره تبرکی میطلبیدند! کسانی که بهظاهر به چند لقمه نان هم راضی بودند، اما با یک وعده غذای کامل هم راضی نمیشدند! خانمی که بهظاهر فقط برای عزیز بیمارش قدری تبرکی میخواست، ولی بالاخره رضایت داد که با سه غذای حضرت معرکه را ترک کند! خانمی که بهظاهر فقط برای پسرک همراهش کمی تبرکی میخواست، ولی یک غذای کامل هم راضیاش نکرد!
راستش، این خانم آخری حسابی لجم را درآورده بود! اصلاً شده بود آینۀ دق! صداش بدجوری روی مخم بود:
ـ یک کم تبرکی برای این بچه بدهید!
خدا میداند چه عذابی کشیدم از دستش! دست آخر هم طاقت نیاوردم. چند لحظهای که کنارم ایستاده بود، خیلی آرام بیخ گوشش گفتم:
ـ چرا به این بچه دروغ یاد میدهی؟ اگر برای بچهات تبرکی میخواستی که چند بار گرفتی!
ـ نه، خالهاش هم آن طرف نشسته. میخواهم برای او هم بگیرم.
ـ خب چرا پای این بچه را وسط میکشی؟!
آرام نشدم. در جواب خانم دیگری که تبرکی میخواست، گفتم:
ـ این خانم دارد. ازش بگیرید!
بازهم دلم خنک نشد! دوباره دستش را پیش دیگران رو کردم.
همچنان ناراحت بودم و توی دلم غر میزدم. نمیدانم چه شد که ناگهان به خودم آمدم:
ـ اصلاً به تو چه؟ امامرضا دلش میخواهد به آن خانم سه تا غذا بدهد. تو چرا سختت است؟ سر پیازی یا ته پیاز؟ اصلاً، رفتار اینها تجسم زیارتهای خودت است دیگر. ادعا میکنی همین حاجت را که گرفتی، دیگر آدم شوی. قول میدهی همین یک بار که امامرضا به حرفت گوش کرد، راضی شوی. ولی نمیشوی که! تازه، اینها رو بازی میکنند. بیچاره تویی که ظاهرسازی و مردمفریب. ببین امامرضا چقدر خطاپوش است! ببین چقدر تحملت میکند و دستت را پیش دیگران رو نمیکند! ببین چقدر مثل امامرضا نیستی!
پ.ن.
۱. البته خداوکیلی دارند کارهایی میکنند. مهمانسرای جدیدی در دست ساخت است با ظرفیت چندین برابر؛ بهطوریکه دیگر انشاءالله حسرت غذای حضرت بر دل کسی نماند. گوش شیطان کر، مرحلۀ اولش هم همین نوروز ۱۳۹۶ افتتاح میشود. اینجا بیشتر بخوانید.
● کبوتر حرم
برچسبها:حرم امامرضا علیهالسلام, خادم امامرضا علیهالسلام, خاطرات خدمت, غذای حضرت, کبوتر حرم, مهمانسرای حضرت