مباد سازد از درت، خدا مرا جدا رضا!
جولای 22, 2008 در 07:02 توسط احمد عبداللهزاده مهنه
این شعر رو دیروز خانومم از حرم هدیه آورد:
ای به نثار مقدمت گوهر اشک دیدهام
ای به فدای جان تو جانِ به لب رسیدهام
من به بهای هستیام مهر تو را خریدهام
نیست بهجز ولای تو مشی و مرام و ایدهام
مباد سازد از درت، خدا مرا جدا رضا!
رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا
من که به بوی مغفرت به بارگاهت آمدم
شبی که سر زد از افق جمال ماهت آمدم
پناه ماسوا تویی که در پناهت آمدم
نیازمندم و گدا، بر سر راهت آمدم
اگر ز در برانیام، کجا روم؟ کجا؟ رضا!
رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا
به پیشگاه قدس تو اگرچه دست خالیام
اگرچه کس نمیخورد غم شکستهبالیام
اگرچه اشک من بود گواه خستهحالیام
ولی به جان فاطمه محبّم و موالیام
خوشم که دارم از جهان ولایت تو یا رضا
رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا
اگر مرا رها ز قید غم کنی چه میشود؟
اگر نگاه مرحمت به کم کنی چه میشود؟
نظر به این کبوتر حرم کنی چه میشود؟
جواز کربلا به ما کرم کنی چه میشود؟
به کیمیا نظر کنی مس دلم طلا، رضا!
رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا