شکلاتهای متبرک را به دستشان دادم و آرزو کردم سپیدبخت شوند. عروسخانم و شاهداماد همراه خانوادههاشان از پلهبرقی صحن امامحسن مجتبی علیهالسلام پایین رفتند. وسط راه، یکی از اهل عروسی صدا زد: «برای اینکه بیکار نباشیم، بهافتخار عروس و داماد…… بیشتر »
داشتم با همکشیک سابقم که حالا دربان شده، حالواحوال میکردم. مادری سالدار و شکستهحال ازم تبرکی خواست. شکلاتی تقدیمش کردم. تشکر کرد و زارید: «دعا کنید جهیزیۀ دخترم جور شود.» دعاش کردیم و بهش امید دادیم. دربان عزیز از چندوچون…… بیشتر »
با لبخند و شکلات بهطرف زوج جوانی رفتم که عاشقانه لب حوض غربی صحن جامع رضوی نشسته بودند. داماد دست چپ را دور گردن تازهعروسش انداخته بود. باید بهشان تذکر شکلاتی میدادم! شکلات را که تعارف کردم، داماد دست راستش را…… بیشتر »