اوج مهربونی
آوریل 17, 2007 در 18:01 توسط احمد عبدالهزاده مهنه
قصهای دیگه از اوج مهربونی آقا.
سیدضیاء میگفت:
«یه روز موقع نماز، بست شیخ بهاء رو بسته بودیم. یکی از زائرا که بهخاطر معطلشدن خیلی ناراحت شده بود، با من یکیبهدو میکرد. منم با نرمی جوابشو میدادم. دست آخر، دراومد و گفت: «قربون امامرضا برم! چه سگ گندهای داره!» خودمو نگه داشتم؛ ولی اون ولکن نبود. دوباره گفت: «پارس هم بلدی بکنی؟» گفتم: «بذار نماز تموم بشه، مردم بیان رد شن و راه باز بشه، اگه خواستی پارس هم برات میکنم.» طرف راهشو کشید و رفت. منم دلشکسته… . بعد نیم ساعتی برگشت و تا منو دید، خواست دستمو ببوسه: «تو رو خدا راستشو بگو: منو نفرین کردی؟ به خدا بعد اینکه اون حرفو بهت زدم و رفتم، پام به یه تیزی خورد که هنوز داره درد میکنه.» بعد هم پاچهشو بالا زد و جای خراشو نشون داد.»
اینو نگفتم که بگم ما کسی هستیم. میخواستم بگم آقا اوج مهربونیه و خیلی هوای دلامونو داره؛ دلای همهمونو.