هرچی بخوای
آوریل 6, 2007 در 05:45 توسط احمد عبداللهزاده مهنه
سلام. باور کنید خیلی آقاست. هرچی بخوای میده.
این دوشنبه، سیزدهبهدر، باز توی خونهش بودم. خیلیها رو دیدم که میاومدن و توی حرم سبزه گره میزدن. روز خداحافظی خیلیها بود. اشک حسرت خیلیها رو دیدم؛ ولی… .
وقت رفتن رسیده بود. به خودم اومدم که از بدِ حادثه، امروز حتی یه قطره اشک هم از چشمام جاری نشده! خیلی برام سنگین بود. دستبهدامن امینالله شدم؛ ولی این بار وَ مَناهِلَ الظِّماءِ مُترَعَه هم به دادم نرسید. حسابی حالم گرفته شد. توی دلم به امامرضا علیهالسلام گفتم: «یعنی میشه ما امروز توی حرمت یه قطره اشک هم نریزیم؟!»
با وحید و سیدضیاء، دو تا از همکشیکهام، اومدیم بیرون که بریم خونه. سیدضیاء از اونهاییه که میفهمه داره کجا میآد. توی راه شروع کرد به تعریفکردن:
«امروز که از خونه اومدم بیرون، باجناقم سفارش کرد برای بچهش یه اسکناس پنجهزارتومنی بیارم. بهش عیدی داده بودم؛ ولی این بار خودش خواسته بود و من هم اینقدر پول توی جیبم نداشتم. از امامرضا علیهالسلام خواستم که بعد از همۀ حاجتهای مهم (فرج امام زمان و…) من رو شرمنده برنگردونه. توی همین حالوهوا بودم که یه خانوم اومد و شروع کرد به درددلکردن: «من از … اومدهم. دو تا بچه دارم که بهسختی بزرگشون کردهم و سروسامونشون دادهم. بازنشستۀ …ام و همۀ حقوقم خرج دود شوهر معتادم میشه. هفتۀ پیش خیلی بهم فشار اومد و با گریه از خونه زدم بیرون که بیام امامرضا(ع). توی قطار همین جوری گرفته و ناراحت بودم که یه خانوم پرسید: «چی شده؟» من هم داستان زندگیم رو براش گفتم. به خرج خودش یه هفتهست توی هتل … مهمونم کرده. الان منتظرشم که با هم بریم هتل، ولی دوست ندارم سربارش باشم.» بهش گفتم: «خواهرم! این خانوم رو خدا برات فرستاده. لازم نیست شرمنده باشی.» کمی گذشت و این خانوم چند قدمی از من دور شد. من هم وایساده بودم که یه خانوم دیگه اومد و یه کاغذ تاشده رو بهم داد. فکر کردم میخواد آدرس بپرسه؛ ولی گفت: «من نذر کردم این رو به یه خادم سید بدم.» کاغذ رو گذاشتم توی جیبم. از اون طرف، خانوم دومی تا خانوم اولی رو دید، دوید و گفت: «کجا بودی اینقدر دنبالت گشتم؟» دور که شدن، کاغذ رو درآوردم و باز کردم: دیدم یه پنجهزارتومنیه.»
قضیۀ سید که تموم شد، رسیده بودیم سر کوچۀ ما. از شنیدن این توجه امامرضا علیهالسلام، بغض دل من هم ترکید و تا درِ خونه گریه کردم و تشکر.