چه مبارک سحریای بود!
می 27, 2017 در 05:44 توسط احمد عبداللهزاده مهنه
چه مبارک سحری بود و چه مبارک سحریای!
مامان پرسید:
ـ سحری همین جا میخوری یا شب میروی حرم؟
ـ نه، همین امشب بروم بهتر است. بعد از سحر سنگین میشوم.
و به راه افتادم تا بروم دوسه ساعتی در آسایشگاه بخوابم و فردا صبح، بتوانم خطبۀ تعویض کشیک را سروقت در جمع خادمان کشیک دیشب و امروز بخوانم.
زیارت امینالله صحن انقلاب و نقارۀ فوقالعادۀ ماه رمضان و گریه بر سیاهکاریهای گذشتۀ نهچندان دور، پاگیرم کرد تا وقتی به آسایشگاه میرسم، ساعت از دوی بامداد هم گذشته باشد. حاجآقا نجفی، پیرغلام کشیک دوم شب که در مراسم خطبۀ صبحگاهی هم فیض میدهد، پرسید:
ـ سحری خوردهای؟
ـ نه.
ـ این موقع آمدهای، سحری هم نخوردهای؟
ـ نه، الان که نرسیدهام. توی صحن انقلاب بودم.
ـ خب عیبی ندارد. باهم میرویم مهمانسرا.
ـ نه حاجآقا. ممنون.
ـ تعارف که نداریم. همین دوروبرها باش تا باهم برویم.
ـ تعارف نمیکنم.
ـ مگر نمیخواهی روزه بگیری؟! باهم میرویم دیگر.
ـ روزه که چرا…
برای خودم چایی ریختم و با خودخوری خوردمش: چرا اینقدر بدموقع آمدم که حالا مزاحم حاجآقا باشم؟
چند دقیقه بعد، حاجآقا سراغم آمد و از جا بلندم کرد. توی راه مهمانسرا، در دلم به آقا گفتم: «یا امامرضا! من دوست ندارم این روز اول ماه رمضان، سربار کسی باشم.»
جلوی مهمانسرا، حاجآقا چند ژتون به پاسبخش داد. پاسبخش گفت: «این چند تا را میدهیم به همین زائران. قسمت اینها بوده.»
نفهمیدم داستان چه بود که آن چند ژتون، اضافه باقی مانده بود. حاجآقا نجفی ژتونی جدا کرد و به آقای ژتونسوراخکن سپرد و باهم وارد شدیم. همچنان دلگیر بودم که چرا باید سربار کسی باشم. تازه وقتی چلوقورمهسبزی جلویم جا خوش کرد، متوجه شدم که حاجآقا دو تا ژتون جدا کرده است!
حاجآقا من را به فیض اکمل رساند و باقیماندۀ غذای خودش را هم به بنده مرحمت فرمود!
معجزۀ امامرضا علیهالسلام وقتی شیرینتر شد که حاجآقا خبر داد در ماه مبارک رمضان، اصلاً مراسم خطبه برگزار نمیشود! پس قرار بوده من بیایم و سحری حضرت را نوش جان کنم. چه مبارک سحری بود!
برچسبها:حرم امامرضا علیهالسلام, خادم امامرضا علیهالسلام, خاطرات خدمت, سحری, غذای حضرت, کبوتر حرم, ماه رمضان, مهمانسرای حضرت