گنبذنمایی
سپتامبر 15, 2013 در 11:04 توسط احمد عبدالهزاده مهنه

اینجا حرم امامرضا علیهالسلام، بست شیخ طوسی، همزمان با نماز مغرب. پشت به صحن انقلاب، به نردهای تکیه دادهام که سر راه زائران آقا قرار گرفته است تا نماز جماعت صحن تمام شود و شوروشوق زیارت شُرّه کند بهسمت سقاخانه و پنجرهفولاد. انتظار زیارت، زائران را کلافه کرده و سؤالهای پیدرپیشان من را کلافه میکند:
ـ کی باز میشه؟
ـ نماز که تموم شده. چرا راه رو باز نمیکنید؟
ـ چرا مردم رو اینقدر اذیت میکنید؟
ـ من فقط میخوام برم از سقاخونه آب بردارم. بذارید رد شم.
همه چیز مهیاست تا عصبانی شوم و سر زائران داد بزنم. ولی نه! خادم امام مهربان، آنهم در دهۀ کرامت باید صبورتر از این حرفها باشد. همۀ تلاشم را میکنم تا به زائر امامرضا(ع) از گل نازکتر نگویم.
ـ حاجآقا! شما اینجا افتخاری هستید؟
ـ بله.
ـ خوش به سعادتتون. حتماً لیاقت داشتید که… .
ـ حاجآقا! شما که اینقدر اخلاقت خوبه، توی خونه هم همینقدر خوشاخلاقی؟
ـ این رو دیگه باید از خانومم بپرسید!
ـ نه، معلومه توی خونه هم خوشاخلاقی.
همه چیز مهیاست تا باد به غبغب بیندازم و برای خودم حسابی نوشابه باز کنم؛ شاید آنقدر که زراندودشدن چندینبارۀ نگاهم به گنبد آقا را توفیق چندانی حساب نکنم و چشمدوختن به گنبد طلا را در حد همان زائران آرزومند بدانم، نه در شأن خادم امامرضا(ع)!
********
اینجا «تپهسلام»، چندقدمی مشهد. کاروانیانی که با تن خسته و سروروی غبارنشسته به زیارت امام غریب آمدهاند، پای این تپه اولین نگاه خود را به گنبد و گلدستۀ امامرضا(ع) میدوزند، اشک میریزند و سلام میدهند. همه چیز مهیاست تا قافلهسالار بنا به رسمی قدیمی، از کاروانیان «گنبذنمایی» دریافت کند: پیشکشی که زائران بهشکرانۀ اولین نگاه خود به گنبد آقا، به کاروانسالار میدهند.
********
اینجا مشهد، بلوار امامت، خانۀ مادرجان؛ مادربزرگ مهربانم که از شهر امامرضا(ع) شهیدی را تقدیم آقای خودش کرده است. مدتی است به دیدنش نرفتهام و حالا در این دیدار دههکرامتی، دلش تنگ است و از هر دری میگوید تا صحبت به ماجرای آمدنش به مشهد میرسد:
شب عروسی که خدابیامرز بابابزرگ من را به خانه میبرد، سفر مشهد را پایاندازم کرد. مدتی بعد که برای اولین بار و برای همیشه راهی مشهد شدیم، در تپهسلام حرم امامرضا(ع) را نشانم داد و گفت: «حالا گنبذنمایی چقدر بهم میدهی؟» گفتم: «من که چیزی ندارم. از همین ۱۵۰۰ تومنی که مهریهام کردهای، ۵۰۰ تومنش را بخشیدم.» بابابزرگ گفت: «شوخی کردم زن!»
حواست هست آقای خادم مغرور؟ امامرضایی بودن را یاد گرفتی؟ این پیشکش مادرجان یعنی یکسوم همۀ داراییام، که معلوم نیست آن دوسوم دیگرش اصلاً نقد شود، فدای یک لحظه از اولین نگاه به گنبدت، آنهم از دوردست.
همه چیز مهیاست تا اشکم سرازیر شود، و سرازیر میشود.